تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
داستانهای کوتاه و جذاب

داستانهای کوتاه و جذاب

داستانهای کوتاه و جذاب

داستان جالب خلبانان نابينا

داستان جالب خلبانان نابينا

دو خلبان نابينا که هر دو عينک‌هاي تيره به چشم داشتند، در کنار ساير خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند، در حالي که يکي از آن‌ها عصايي سفيد در دست داشت و ديگري به کمک يک سگ راهنما حرکت مي‌کرد .
زماني که دو خلبان وارد هواپيما شدند، صداي خنده ناگهاني مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابين پرواز رفته و پس از معرفي خود و خدمه پرواز، اعلام مسير و ساعت فرود هواپيما، از مسافران خواستند کمربندهاي خود را ببندند.
در همين حال، زمزمه‌هاي توام با ترس و خنده در ميان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، يک نفر از راه برسد و اعلام کند اين ماجرا فقط يک شوخي يا چيزي شبيه دوربين مخفي بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپيما شروع به حرکت روي باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده مي‌شد چرا که مي‌ديدند هواپيما با سرعت به سوي درياچه کوچکي که در انتهاي باند قرار دارد، مي‌رود. هواپيما همچنان به مسير خود ادامه مي‌داد و چرخ‌هاي آن به لبه درياچه رسيده بود که مسافران از ترس شروع به جيغ و فرياد کردند.
اما در اين لحظه هواپيما ناگهان از زمين برخاست و سپس همه چيز آرام آرام به حالت عادي بازگشته و آرامش در ميان مسافران برقرار شد. در همين هنگام در کابين خلبان، يکي از خلبانان به ديگري گفت:
«يکي از همين روزها بالاخره مسافرها چند ثانيه ديرتر شروع به جيغ زدن مي‌کنند و اون‌ وقت کار همه‌مون تمومه ! »
 
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1393ساعت 10:08 توسط آرش | تعداد بازديد : 150 | |

داستان کوتاه هدیه مادر, داستان خواندنی درسی از طبیعت, داستان آموزنده چادر

داستان کوتاه هدیه مادر, داستان خواندنی درسی از طبیعت, داستان آموزنده چادر

داستان کوتاه هدیه مادر

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ چی کاﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ …؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ …
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! 
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1393ساعت 9:59 توسط آرش | تعداد بازديد : 153 | |

داستان زيباي مکالمه با خدا

داستان زيباي مکالمه با خدا

اين مطلب اولين بار در سال 2001 توسط زني به نام ريتا در وب سايت يک کليسا قرار گرفت، اين مطلب کوتاه به اندازه اي تاثير گذار و ساده بود ، که طي مدت 4 روز بيش از پانصد هزار نفر به سايت کليسا ي توسکالوساي ايالت آلاباما سر زدند. اين مطلب کوتاه به زبان هاي مختلف ترجمه شد و در سراسر دنيا انتشار پيدا کرد .

چه سوالاتي در ذهن داري که ميخواهي بپرسي ؟
چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي کند ؟
خدا پاسخ داد …

اين که آنها از بودن در دوران کودکي ملول مي شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکي را مي خورند .
اين که سلامتي شان را صرف به دست آوردن پول مي کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتي ميکنند .
اين که با نگراني نسبت به آينده فکر ميکنند .
زمان حال فراموش شان مي شود .
آنچنان که ديگر نه در آينده زندگي ميکنند و نه در حال .
اين که چنان زندگي ميکنند که گويي هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان ميميرند که گويي هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست هاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساکت مانديم .
بعد پرسيدم … 
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1393ساعت 9:50 توسط آرش | تعداد بازديد : 124 | |

داستان زيباي دروغ هاي مادرم

داستان زيباي دروغ هاي مادرم

داستان من از زمان تولّدم شروع مي‎شود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقير بوديم و تهي‎دست و هيچگاه غذا به اندازه کافي نداشتيم ،  روزي قدري برنج به دست آورديم تا رفع گرسنگي کنيم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، يعني از بشقاب خودش به درون بشقاب من ريخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم.” و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدري بزرگ تر شدم ، مادرم کارهاي منزل را تمام مي‎کرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي ‏رفت ، مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم ، يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت ، شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا مي‎کرد و مي‎خورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: 
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در يکشنبه 26 مرداد 1393ساعت 18:36 توسط آرش | تعداد بازديد : 126 | |

داستان “سرانجام عشق ليلا و منصور”

داستان “سرانجام عشق ليلا و منصور”

امروز روز دادگاه بود و منصور ميتونست از همسرش جدا بشه ، منصور با خودش زمزمه کرد چه دنياي عجيبيه دنياي ما ، يک روز به خاطر ازدواج با ليلا سر از پا نمي شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم .

ليلا و منصور 8 سال دوران کودکي رو با هم سپري کرده بودند ، آنها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشکسته شدن ، پدر ليلا خونشون رو فروخت تا بدهي هاش  رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون ، بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد ، منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود .
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. 


براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد
موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در يکشنبه 26 مرداد 1393ساعت 18:29 توسط آرش | تعداد بازديد : 129 | |

داستان آموزنده سنگ مرمر, استفاده از هر موقعيتي

داستان آموزنده سنگ مرمر, استفاده از هر موقعيتي

در ?ک موزه معروف که با سنگ ها? مرمر کف پوش شده بود مجسمه بس?ار ز?باي مرمر?ن? به نما?ش گذاشته شده بود که مردم از راه ها? دور و نزد?ک برا? د?دنش به آن جا م?رفتند . کس? نبود که مجسمه ز?با را بب?ند و لب به تحس?ن باز نکند. شب? سنگ مرمر?ن? که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: ا?ن منصفانه ن?ست چرا همه رو? من پا م?گذارند تا تورا تحس?ن کنند؟مگر ?ادت ن?ست ما هردو در ?ک معدن بود?م ! ا?ن عاد?نه ن?ست من خ?ل? شاک?م ! 
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در يکشنبه 26 مرداد 1393ساعت 18:21 توسط آرش | تعداد بازديد : 165 | |

داستان اتاق بادکنکي, 8دقيقه غير قابل تحمل, مهندس و کارگر

داستان اتاق بادکنکي, 8دقيقه غير قابل تحمل, مهندس و کارگر

در سميناري به حضار گفته شد اسم خود را روي بادکنکي بنويسيد .
همه اينکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقي ديگر قرار داده شد .
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقيقه پيدا کند .
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند
ولي هيچکس نتوانست بادکنک خود را پيدا کند .
دوباره اعلام شد که اين بار هر کس بادکنکي که برميدارد به صاحبش دهد .
طولي نکشيد که همه بادکنک خود را يافتند .
دوباره بلندگو به صدا درآمد که اين کار دقيقاً زندگي ماست .
وقتي تنها به دنبال شادي خودمان هستيم به شادي نخواهيم رسيد .
در حالي که شادي ما در شادي ديگران است . 
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در يکشنبه 26 مرداد 1393ساعت 18:13 توسط آرش | تعداد بازديد : 130 | |


صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 10 11 صفحه بعد