تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
داستانهای کوتاه و جذاب

داستانهای کوتاه و جذاب

داستانهای کوتاه و جذاب

داستان عجیب مرگ در غسالخانه!، داستان واقعی مرگ در غسالخانه!، داستان عجیب مرگ در غسالخانه، داستان کو

داستان عجیب مرگ در غسالخانه!

به گزارش ایسنا، روزنامه همشهری در صفحه حوادث خود نوشت:
این ماجرا به زمانی برمی‌گردد که مردی به‌خاطر اینکه شب‌ها خواب به چشمش نمی‌آمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد.
او تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل می‌شود و وی پس از آن می‌تواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند. این نسخه مرد رمال در ادامه، ماجرای عجیب‌تری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای این کار نزد یکی از غسال‌های شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان کمک کند و برای غسل‌دادن مرد جوان با او قرار گذاشت.
در روز قرار، مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که به‌ علت بیماری جانش را از دست داده بود برای غسل و شست‌وشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال سرگرم شست‌وشوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همه‌چیز برای اجرای نسخه رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شست‌وشو دهد اما مرد جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن مردگان را می‌شوید.
 
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393ساعت 18:51 توسط آرش | تعداد بازديد : 156 | |

داستان آموزنده شرافت و مردانگی، داستان کوتاه شرافت و مردانگی، داستان جذاب شرافت و مردانگی، داستان جا

داستان آموزنده شرافت و مردانگی
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد .
آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.
مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد.
بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنا بر این تا قبل از آمد مرد به دربار رجوع می کند و می گوید :
 
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393ساعت 18:40 توسط آرش | تعداد بازديد : 206 | |

داستان واقعی سخنرانی بیل گیتس، داستان جالب سخنرانی بیل گیتس، داستان جذاب سخنرانی بیل گیتس، داستان خو

داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس), داستان جالب ( نامه تاجر باهوش به همسرش)

داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس)

گفته میشه « بیل گیتس » ، رئیس « مایکروسافت » ، در یک سخنرانی در یکی از دبیرستان‌ های آمریکا ، خطاب به دانش ‌آموزان گفت : در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش ‌آموزان نمی ‌آموزند . او هفت اصل مهم را که دانش ‌آموزان در دبیرستان فرا نمی ‌گیرند ، بیان کرد .
این اصول به شرح ذیل است :
اصل اول : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید .
اصل دوم : دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست . در این دنیا از شما انتظار می ‌رود که قبل از آن ‌که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ، کار مثبتی انجام دهید .
اصل سوم : پس از فارغ ‌التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام ، کسی به شما رقم فوق ‌العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد . به همین ترتیب قبل از آن ‌که بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید .
اصل چهارم : اگر فکر می ‌کنید ، آموزگارتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید . پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیر تر از آموزگارتان است ، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد .
اصل پنجم : آشپزی در رستوران ‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد . پدر بزرگ ‌های ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند ، از نظر آن ها این کار « یک فرصت » بود . 
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393ساعت 18:30 توسط آرش | تعداد بازديد : 183 | |

داستان لبخند سنت اگزوپری

داستان لبخند سنت اگزوپری

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر سنت اگزوپری را می‌شناسند.
اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی‌ها جنگید وکشته شد.
قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می‌جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و….
مینویسد: «مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم…. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن‌ها که حسابی لباس‌هایم را گشته بودند در رفته باشد…؛ یکی پیدا کردم و با دست‌های لرزان آن را به لب‌هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم…. از میان نرده‌ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود….
فریاد زدم.. «هی رفیق کبریت داری؟» 
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393ساعت 18:23 توسط آرش | تعداد بازديد : 196 | |

داستان آموزنده عشق و نفرت, داستان آموزنده دعای مادر, داستان آموزنده اهمیت همسایه

داستان آموزنده عشق و نفرت, داستان آموزنده دعای مادر, داستان آموزنده اهمیت همسایه

داستان آموزنده عشق و نفرت

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که تاسرحد مرگ متنفر بودن تاوانی است که برای تا سرحد مرگ دوست داشتن می پردازید. 
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : داستان آموزنده عشق و نفرت, داستان آموزنده دعای مادر, داستان آموزنده اهمیت همسایه,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در سه شنبه 11 شهريور 1393ساعت 18:16 توسط آرش | تعداد بازديد : 185 | |

داستان زیبای آلزایمر مادر

داستان زیبای آلزایمر مادر

چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. 
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1393ساعت 10:21 توسط آرش | تعداد بازديد : 125 | |

داستان آموزنده شکست غير ممکن

داستان آموزنده شکست غير ممکن

مدرسه‌ي کوچک روستايي بود که به‌وسيله‌ي بخاري زغالي قديمي، گرم مي‌شد. پسرکي موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بيايد و بخاري را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسي‌هايش، کلاس گرم شود. روزي، وقتي شاگردان وارد محوطه‌ي مدرسه شدند، ديدند مدرسه در ميان شعله‌هاي آتش مي‌سوزد. آنان بدن نيمه بي‌هوش هم‌کلاسي خود را که ديگر رمقي در او باقي نمانده بود، پيدا کردند و بي‌درنگ به بيمارستان رساندند.
پسرک با بدني سوخته و نيمه جان روي تخت بيمارستان دراز کشيده بود ، که ناگهان شنيد دکتر به مادرش مي‌گفت: «هيچ اميدي به زنده ماندن پسرتان نيست، چون شعله‌هاي آتش به‌طور عميق، بدنش را سوزانده و از بين برده است». اما پسرک به هيچوجه نمي‌خواست بميرد. او با توکل به خدا و طلب ياري از او تصميم گرفت تا تمام تلاش خود را براي زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنين هم شد.
او در مقابل چشمان حيرت زده‌ي دکتر به راستي زنده ماند و نمرد. هنگامي که خطر مرگ از بالاي سر او رد شد، پسرک دوباره شنيد که دکتر به مادرش مي‌گفت: «طفلکي به خاطر قابل استفاده نبودن پاهايش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».
پسرک بار ديگر تصميم خود را گرفت. او به هيچ‌وجه نخواهد لنگيد. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هيچ تحرکي در پاهاي او ديده نمي‌شد. بالاخره روزي فرا رسيد که پسرک از بيمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهاي کوچک او را مي‌ماليد، اما هيچ احساس و حرکتي در آنها به چشم نمي‌خورد. با اين حال، هيچ خللي در عزم و اراده‌ي پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقيده داشت که روزي قادر به راه رفتن خواهد بود 
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

موضوع : داستان های کوتاه آموزنده، عبرت آموز, جذاب و خواندنی,
برچسب ها : ,
امتیاز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در جمعه 31 مرداد 1393ساعت 10:15 توسط آرش | تعداد بازديد : 128 | |


صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 9 10 11 صفحه بعد